من بیست سالم شد هنوزم توی قابی
خوب لااقل حرفی بزن مرد حسابی
یک بار هم از گیر دار قاب رد شو
از توی سیم خار دار قاب رد شو
شاید تو هم شرمنده یک مشت خاکی
جامانده ای در ماجرای بی پلاکی
عیبی ندارد خاک هم باشی قبول است
بر گرد عمو جان بر گردد
بچه ها این روز ها سالروز شهادت عموی مفقو دالثر منه و ما دیشب برای زنده کردن نامش توی خونمون با همرزماش مراسم ختم قران داشتیم جاتون حسابی خالی بود ومن به نیت اتبوس شماره8 جز 8 رو خوندم
اگه میخواید و دوست دارید که دعای این شهیدبزرگ نسیبتون بشه براش فاتحه ای بخونید
گمنام من که خودش هم به همرزماش وعده داده بود که بعد از شهادتش مانند حضرت زهرا قبر نداره
هست به نام سردار شهید علیرضا پاپی مسول اطلاعات عملیات که در عملیات والفجر مقدماتی در منطقه فکه به رفیع شهادت رسید

'شهید جلال رییسی' كه در سال 1364 در منطقه تنگ ابوغریب به درجه رفیع شهادت نایل آمد، پس از 26 سال دوباره به آغوش مادر باز گشت.
مادر این شهید كه اكنون 80 سال سن دارد و از دوری فرزند قامت نحیفش خمیده، چند روزی است كه آغوش گرم مادرانه خود را پذیرای پیكر بی جان فرزندش 'جلال' كرده است.
مادر شهید رییسی پس از 26 سال فراق فرزند، این روزها با دردانه خود به خلوت نشسته و با صدایی آهسته و شكسته، لالایی بغض آلودی را در وجود دلبندش نجوا می كند.
'هی بخواب جانم، بخواب رودكم' اینها نجواهای مادری است كه سال ها در حنجره بغض آلودش نهفته بود.
امروز كه مادر، فرزندش را در آغوش گرم خود فشرده، احساس غریبی نداشت. اما سخت می نالید و اشك می ریخت. آخر بعد از این همه سال فردا بار دیگر پسر نیامده، مادر را با دنیایی پر از حسرت تنها می گذارد و به آغوش خاك باز می گردد.
آری اینجا بود كه...
همه انسان ها مي ميرند ولي شهيدان اين سرنوشت همگاني را به بهترين شكل و بهترين وجه سپري كردند.
حجت الاسلام و المسلمين ذوالنوري :
روزي در خدمت رهبر معظم انقلاب بودم كه فرمودند: من در زمان جنگ، هميشه با لباس نظامي در جبهه ها حاضر مي شدم. اما ترديد داشتم كه آيا مصلحت همين است كه من لباس نظامي را بپوشم يا با لباس روحاني در جبهه ها حضور پيدا كنم؟! يك روز پنج شنبه كه از جبهه به منظور شركت در نماز جمعه به تهران آمدم براي دادن گزارش مستقيما از فرودگاه به جماران رفتم، امام (ره) در پشت پنجره ايستاده بودند. من مشغول باز كردن بند پوتين ها شدم و اين كار مدتي طول كشيد. حضرت امام (ره) همچنان ايستاده بودند و با لبخندي، به دقت مرا نگاه مي كردند. چون وارد اتاق شدم و دست امام را بوسيدم، ايشان دستي به شانه من زدند و فرمودند: زماني پوشيدن لباس سربازي در عرف ما خلاف مروت بود، ولي الان مي بينم برازنده ماست! با اين كلام دلرباي امام، ترديد از دلم بيرون رفت و هميشه از پوشيدن لباس نظامي لذت مي بردم!
می خواست برگرده جبهه بهش گفتم: پسرم! تو به اندازه ی سنّت خدمت کردی بذار اونایی برن جبهه که نرفته اند
چیزی نگفت و ساکت یه گوشه نشست…
وقت نماز که شد ، جانمازم رو انداختم که نماز بخونم دیدم اومد و جانمازم رو جمع کرد...
خواستم بهش اعتراض کنم که گفت: این همه بی نماز هست! اجازه بدید کمی هم بی نمازا ، نماز بخونند
دیگه حرفی برا گفتن نداشتم خیلی زیبا ، بجا و سنجیده جواب حرف بی منطقی من رو داد.
میگفتیم چرا پابرهنه میری؟ میگفت راحتترم، اما واقعاً چیز دیگری را میدید که ما نمیدیدیم. افسوس سالهای از دست رفته را میخورد. شبها با پای برهنه در بیابان پر از خار پرسه میزد. زمزمهها و فریادهای شبانه او آشناترین صدا برای نزدیکانش بود.
با سلام و آرزوی قبولی طاعات و عبادات شما عزیزان نزد درگاه حق..
راستشو بخوایید داشتم اخبار گوشه کنار وبلاگ رو چک میکردم که این چهره زیبا مردمک چشمام رو نوازش کرد، رفتم سراغش دیدم همون بچه قلدر کوچه های رفسنجان هست که قبلا داستان جبهه رفتن و غیرتش رو شنیده بودم و حیفم اومد که شما دوستان عزیز از شناختن حمید محروم بمونید.
کلی مطلب و خاطره و قسمتی از وصیتنامه شهید سید حمید میرافضلی از زبان همرزمان و اطرافیانش...
نحوه شهادت:
از سنگر که آمدیم بیرون، من نشستم پشت ترک حاج همت. حاجی هم موتور من را روشن کرد. یه لحظه حاج قاسم من رو صدا کرد. از سنگرم اومدم بیرون. فاصلهای نبود از سنگر تا موتور حاج همت. فاصله سنگر من تا موتور حاج همت فقط دو متر بود. سیدحمید با قدم سوم ترک موتور همت نشست و رو به من که با حسرت نگاه میکردم اشاره کرد. یعنی دفعة بعد نوبت تو. از اسفند 62 تا به حالا بیش از بیست سال به انتظار نشستم. آیا روزی نوبت ما هم خواهد رسید؟
دوتا تانك عراقی وارد شهر سرپل ذهاب شده بودند. این مسأله پیش از تشكیل آن گروههای كوچك رخ داد. ماشین استیشن یكی از دوستان دست من بود كه آن را از قصرشیرین آورده بود تا در امان باشد. آن روز مسلح بودم. نارنجك و نارنجكانداز ژ3 هم داشتم. همه را توی ماشین گذاشتم و به سمت سپاه رفتم تا با آقای «جمشیدی» كه سرپرست سپاه بود، صحبت كنم. ایشان توی سنگر جلوی در سپاه بود. پرسیدم، آن نیروها در فلان منطقه مال كیست؟ گفت: خبر ندارم.
گفتم: از بچههای پادگان ابوذر سؤال كنید. گفت: تلفن قطع شده است و بیسیم هم نداریم.
همزمان با ورود ارتش عراق به خاك ما، یك گروه از واحدهای تانك ما هم به فرماندهی افسری جوان پاتك كرد و وارد خاك عراق شد. عراقیها همه فرار كرده بودند. افسر جوان درخواست كمك و پشتیبانی كرده بود، ولی به او گفته بودند، به دستور فرمانده كل قوا، «بنیصدر»، باید عقبنشینی كنید. این كار برای او مساوی مرگ بود. افسر اصرار كرده بود، ولی جواب همان بود؛ بهخاطر همین پشت بیسیم، بنیصدر را به باد فحش گرفته بود. ولی بالاخره با بدبختی به عقب برگشتن
ساختمان سپاه بلند بود و یك ضدهوایی روی آن گذاشته بودند. گفتم: بهنظرت از بالا میتوانم آنجا را ببینم؟ گفت: امتحان كن.
رفتم بالا. دیدم چیزی معلوم نیست. به پایین برگشتم. دیدم جمشیدی نیست. اسلحه دستم بود و داشتم بهسمت ماشین میرفتم كه دیدم دوتا تانك دارند میآیند. گفتم خب چه بهتر! از همینها میپرسم.
به چهار، پنج متری سنگر رسیده بودم كه دیدم تیربار روی تانك برگشت سمت من. یكلحظه رنگ تانك را دیدم و فهمیدم عراقی است. شیرجه زدم توی سنگر و خوابیدم كف آن. تانك، سنگر را حسابی گلولهباران كرد. تكان نخوردم و خدا كمك كرد كه زخمی نشدم. كالیبرش را بالا برد و ساختمان سپاه و ضدهوایی را كوبید. بعد هم به عقب رفت. حسرت میخوردم كه چرا نارنجك تفنگیها را توی ماشین گذاشتهام. یكی از تانكها به سمت كرمانشاه رفت و دومی همانجا ایستاد و به ساختمان سپاه شلیك كرد. فكر میكرد من مردهام. گلولهی اول نخورد، ولی دومی به طبقه دوم خورد.
خیانتی از «بنیصدر» همزمان با ورود ارتش عراق به خاك ما، یك گروه از واحدهای تانك ما هم به فرماندهی افسری جوان پاتك كرد و وارد خاك عراق شد. عراقیها همه فرار كرده بودند. افسر جوان درخواست كمك و پشتیبانی كرده بود، ولی به او گفته بودند، به دستور فرمانده كل قوا، «بنیصدر»، باید عقبنشینی كنید. این كار برای او مساوی مرگ بود. افسر اصرار كرده بود، ولی جواب همان بود؛ بهخاطر همین پشت بیسیم، بنیصدر را به باد فحش گرفته بود. ولی بالاخره با بدبختی به عقب برگشتند. در هنگام تخلیه پادگان، مسئولان خواسته بودند طبق قوانین نظامی، مهمات پادگان را منهدم كنند كه شهید «شیرودی» وارد عمل شده بود و جلوشان را گرفته بود. ایشان مسئول هلیكوپتری پادگان ابوذر بود و ما باهم رفاقت خوبی داشتیم. ایشان گفته بود اگر بخواهید منهدم كنید، من بلند میشوم و شما را میزنم. آخرش هم راضیشان كرده بود كه ما میمانیم و اگر دیدیم نمیتوانیم مقاومت كنیم، خودمان اینها را منهدم میكنیم. متأسفانه فقط تعداد اندكی نیرو ماندند.
خاطره ای از زبان شهید صیاد شیرازی از فتح خرمشهر :
بیست و چهارمین روز عملیات بود ، ساعت حدود 7 بود كه يك دفعه ديدم شهيد خرازي كه محل استقرارش درست چسبيده بود به خاكريز خرمشهر، با يك هيجاني گفت كه اگر من 700، 800 نفر جور بكنم اجازه مي دهيد بزنم به خرمشهر؟ پيشنهاد كردم صبر كنيد تا بررسي كنيم. كارشناسي كرديم، دور هم نشستيم و بحث كرديم. هيچ كس نظر مثبت نداشت، چون از لحاظ تخصصي جواب نمي داد. منطقي نبود كه اين 700 نفر را همراه با خط از دست بدهيم. آمديم به او بگوييم ستاد قرارگاه كربلا مخالفت كرده، نمي دانيد با چه برخوردي به ما انگيزه داد؛ طوري صحبت مي كرد انگار كه او فرمانده است. ديديم اصلاً نمي توانيم قانعش كنيم. من و سردار رضايي متقاعد شديم كه همين طوري رهايشان كنيم ، ساعت 7/5 شد ديديم باز دادش درآمد. آنها رفتند و بعد با ما تماس گرفتند. گفتيم چه خبر است؟ گفتند: هر چه نگاه مي كنيم عراقي ها دستها را بالا برده اند!
تازه فهميديم منظورش چه بود.
حرکت کردند تازه متوجه شدم فقط 300 متر با خط اول بچه های خودمان فاصله داشتم و کافی بود کمی بیشتر مقاومت می کردم و خودم را به آن ها می رساندم . (( عراقی ها با کمک گروهک منافقین موفق شده بودند به شکل یک نیم دایره وارد خاک کشورمان بشوند و ماشین های حمل مهمات کشورمان را منهدم کرده و قصد داشتند به خط اول خودشان برگردند .)) آتش بسیار سنگینی رد و بدل می شد در حرکت بودیم که من از آن دانشجوی دانشگاه تهران که حالا مزدور دشمن شده بود پرسیدم مرا کجا می برید ؟ جواب داد بستگی دارد گفتم به چی ؟ گفت به آن که تکمیل می شوید یا نه ؟!! گفتم یعنی چه . جواب داد یعنی کمتر از 10 نفر همین جا به درک واصل می شوند و بیشتر از آن در عراق میهمان ما خواهند بود !!! نفسم به شماره افتاده بود که به یک سنگر برخورد کردیم با هم دیگر خراب شدند روی سنگر دیدم بله فرمانده و معاونش هر دو اینجا هستند با یک تفاوت بسیار فاحش نسبت به من ! لباس های من سبز رنگ و مربوط به برادران سپاه بود و از فرمانده و جانشینش خاکی رنگ ! عراقی ها هم فکر کرده بودند من فرمانده ام و آن ها سربازانم به من می گفتند به آن ها بگو بدون مقاومت تسلیم شوند گفتم من فرمانده آن ها نیستم گفتند نه . ایرانی ها عادت دارند بچه ها را فرمانده می گذارند!!! به جانم افتادند و یک پذیرایی مفصل میهمانشان بودم به اجبار قبول کردم که بگویم تسلیم شوید و از قضا فرمانده و معاون گرامی هم تسلیم شدند اشک هایم ریخت و غزل خداحافظی با زندگی را خواندم . آن ها هم بیرون که آمدند از سنگرشان به من گفتند حرفی نزنی که ما چکاره ایم ؟!! من هم گفتم چشم . ولی بازهم خدا را شکر کردم چون شده بودیم 3 نفر و از 10 نفر 7 تا کمتر بودیم . به آن ها هم که گفتم زدند زیر خنده . و باز حرکت کردیم ...
تو هیچی نیستی ..
شهید زین الدین در میان بسیجی ها از محبوبیت عجیبی برخوردار بود . بچه ها وقتی او را در کنار خود می دیدند انگار از خوشحالی می خواستند بال درآورند گاه با شور و هلهله دنبالش می دویدند . دست بلند می کردند و شعار می دادند " فرمانده آزاده آماده ایم آماده ...
دوستی می کفت : یک بار پس از چنین قضایایی که آقا مهدی به سختی توانست خودش را از چنگ بچه های بسیجی خلاص کند با چشمانی اشک آلود نشسته بود به تأدیب نفس....
با تشر به خود می گفت : مهدی خیال نکنی کسی شده ای که اینها اینقدر بهت اهمیت می دهند ، تو هیچ نیستی . تو خاک پای بسیجیانی ...
همینطور می گفت و آرام آرام می گریست .............
دوازده یا 13 ساله بودم که قصد رفتن به جبهه کردم قرار بود آن روز بعد از بیعت با شهدا راهی مرکز آموزشی کرمان بشویم به بهشت زهرا که رسیدیم یواشکی در گوشه ای بین رزمندگان مخفی شدم حاج آقا " بیانی " در حال صحبت بودند و کسی هم متوجه من نشد بعد از اتمام صحبتشان ایشان پاسداری را صدا کرد و گفت آن بچه آن جا چه می کند !!!
پاسدار به سمت من که آمد گفتم خدا بخیر کند ! مرا از صف رزمندگان بیرون انداخت و گفت کجا می خواهی بروی ؟ گفتم جبهه ! گفت تو . گفتم بله . التماسش کردم . گفت نمی توانی از آموزشی بگذری چه رسد رفتن به جبهه . گفتم تو چکار داری به اشک هایم نگاهی انداخت و گفت برو !
راهی شدم هم از آموزشی گذشتم و هم به خط مقدم رفتم . برای بچه ها آذوقه میرساندم و برای عراقی ها نقل و نبات . البته مسئول پخشش بچه ها بودند من فقط میرساندم دستشان تا آن که اسیر شدم . آن هم به دست گروهک کثیف منافقین در خط مقدم جنگ ایران و عراق . آن ها با عراقی ها بودند 13 کیلومتر از دستشان فرار کردم و دویدم آن قدر که پاهایم در داخل پوتین ها تاول زده بود به طوری که دیگر نتوانستم راه بروم چه رسد به دویدن . کلاه شهیدی را برداشتم و بر سر خودم گذاشتم تا از خط آتش تفنگ هایشان در امان باشم که ناگهان دیدم لبه کلاه به کلی کج شد " بر اثر اصابت گلوله " خدا را شکر کردم . خودم را به نخل ها رساندم و به بالای نخلی رفتم تیغ های تیزش در بدنم فرورفته بود زیاد حسشان نمی کردم متوجه شدم یکی جلو آمد و رگباری به میان درخت ها بست فکر کردم من را ندیده است بعد از چند لحظه به عربی گفت بیا پایین . زبانش را بلد نبودم خودش فهمید یکی دیگر را صدا زد که بیاید و به من بگوید و او هم آمد دیدم فارسی بسیار غلیظی حرف می زند تعجب کردم پایین رفتم مرا که دید زد زیر خنده گفتم تو اهل کجایی گفت دانشجوی دانشگاه تهرانم . دست هایم را از پشت و از بالای آرنج ها بست و مرا به بالای تانک پرتاب کرد و .......................
ادامه دارد.
گناهان یک شهید 16 ساله
در تفحض شهدا ، دفترچه یادداشت یک شهید 16 ساله ای پیدا شد که گناهان هر روزش را در آن یادداشت می کرد ، گناهان یک روز او این بود :
1-سجده نماز ظهر طولانی نبود .
2- زیاد خندیدم .
3-هنگام فوتبال شوت خوبی زدم که از خودم خوشم آمد .
راوی در سطر آخر اضافه کرده بود که : دارم فکر می کنم چقدر از یک پسر 16 ساله کوچکترم ...
آرزوی خوردن سیلی از حاج حسین خرازی
شب عملیات بود ، داشت سیگار می کشید. حاجی نزدیک شد و سیگار و دستش دید . دیگه دیر شده بود . سیگار و انداخت زمین .
حاجی رفت نیروها رو راهنمایی کنه . اما قبل از رفتن گفت: بر می گردم به حسابت می رسم .
این جور موقع ها همه متوجه می شدن که باید منتظر یه سیلی آبدار باشن .
فردای عملیات ، آژیر آمبولانس ، توی خط، اعصاب همه رو خرد کرده بود . نمیذاشتند کسی به آمبولانس نزدیک بشه .
لابد فرمانده ای ، یا خلاصه آدم مهمی شهید شده بود که نمی خواستن تو روحیه بچه ها تأثیر بذاره . با هزار زحمت خودش رو چسبوند به شیشه ی آمبولانس؛ حاجی آروم و قشنگ خوابیده بود .
حالا ، آرزو می کرد کاش حاجی بلند بشه و سیلی بزنه ...
عملیات بود . بیسیم چی فرمانده بود . او را می خواست .
گفتیم خوابیده ، عصبانی شد از پشت بیسیم داد زد گفت : حالا توی این آتش و گلوله چه وقت خوابیدنه . زود بیدارش کنید .
گفتیم :حاجی جان حواست کجاست ؟ داریم میگیم خوابیده !!
حاجی انگار یادش افتاد خوابیدن یه رمز بوده که گفت : انا...و انا الیه راجعون..
وقتی با رضا حرف می زدم می گفت : نمی دانی خاک فکه چقدر مظلوم است . به خاطر مظلومیتش عاشق فکه و شهدایش هستم . خیلی دوست دارم شهید پیدا کنم و نشانی از آنها به پدر و مادرشان بدهم .
می گفتم : راستی شهید در میاری نمی ترسی ؟
می گفت : چرا بترسم ؟ما با شهدا زندگی می کنیم ، شما فکر نکنید همین طوری شهید پیدا می کنیم . آنقدر نماز شب و زیارت عاشورا می خوانیم و حضرت زهرا (س) را قسم می دهیم تا یک شهید پیدا کنیم .
هر وقت نماز می خواندم می گفت : مامان ! تو رو خدا برای شهادتم دعا کن . می گفتم : آخه تو تنها پسرم هستی ، من بعد از شهادتت چه کنم ؟ می گفت : مثل بقیه مادران شهدا آرام باش.
خاطره ای از شهید تفحض شهید علیرضا شهبازی
شب عملیات من جلو بودم و علی پشت سرم . بدو بدو سمت خاکریز می رفتیم . از زمین و آسمان آتش دشمن می بارید . در یک لحظه کلاه از سرم افتاد . علی داد زد : کلاتو بردار!
خم شدم که کلاه رو بردارم که حس کردم یک گلوله از لای موهام رد شد و پوست سرم رو خراش داد!
برگشتم به علی بگم : پسر عجب شانسی آوردم ...گلوله توی پیشانی علی بود ....
میدان آزمایش هواپیماهای عراقی
تا سال 63 چیزی به نام بنیاد شهید در منطقه ما نبود. آن سال، حكم ریاست بنیاد شهید سرپلذهاب را به من دادند. توی شهر هم فقط رزمندهها بودند و شهر، خالی از سكنه بود. فرمانداری، جهاد سازندگی، ژاندامری و یك واحد شهری از سپاه! فعال بودند و بقیه ادارهها به كرمانشاه منتقل شده بودند. آموزشوپرورش هم در روستاهایی كه مشكل نداشتند، كارش را انجام میداد. من در جهاد سازندگی بودم كه به بنیاد شهید منتقل شدم. توی شهر نمیشد كار را راه انداخت؛ چراكه حجم آتش توپخانه زیاد بود. هواپیماها هم طوری بمبباران میكردند كه مردم میگفتند، اینجا میدان آزمایش خلبانهای تازهكار عراقی است! سرانجام در یكی از روستاها به نام پاتاق، دفتر بنیاد شهید را در یك خانهی روستایی كه اجاره كرده بودیم، راهاندازی كردیم. پروندههای بنیاد شهید كِرِند و اسلامآباد را هم گرفتیم و نامهای به سراسر كشور زدیم كه اینجا راه افتاده و اگر كسی هست كه متعلق به اینجاست، اعلام كند تا از خدمات ما بهرهمند شود. در همان روزها بود كه بمببارانی فجیع در پادگان «ابوذر» و اطراف آن اتفاق افتاد.
شنیده ایم حسین از بیمارستان مرخص شده برگشته . از سنگر فرماندهی سراغش را می گیریم ، می گویند : رفته سنگر دیده بانی، اومده طرف ما؟ توی سنگر دیده بانی هم نیست .چشمم می افتد به دکل دیده بانی . حسین آقا ! اون بالا چکار می کنی شما؟

صبح روز سهشنبه 7 بهمن 1365
ادامهی عملیات کربلای 5
سهراه مرگ شلمچه
کنار "محسن کردستانی" و "سلیمان ولیان" داخل سنگر کوچکشان نشسته بودم. سنگرشان جا برای دراز کشیدن نداشت. محسن پیک دسته بود. جثهاش ریز بود، ولی ایمانی قوی داشت. زیر شدیدترین آتش، این طرف و آن طرف میدوید و پیامها را میرساند. این بار هم دوربینم را همراه آورده بودم. برای اینکه آسیب نبیند، آن را داخل کیسهی پلاستیکی پیچیده بودم و در کیف کوچک کمکهای اولیه جا داده بودم. محسن گفت:
- حالا که دوربینت رو تا اینجا آوردهای، دو سه تا عکس از ما بگیر.
اصلا به فکرم نرسیده بود. راست میگفت. فکر دوربین نبودم. آن را درآوردم و به محسن گفتم:
- ژست بگیر، میخوام یه عکس مشدی ازت بگیرم.
با تبسمی دلنشین، در گوشهی سنگر نشست و من عکس گرفتم؛ چهرهی خاک گرفتهای که خستگی چند روز نبرد مداوم از آن پیدا بود و چشمانی که زودتر از لبانش میخندیدند.
.....
سلام بر تو ای شلمچه، ای مشهد شهیدان پس از مدتها باز سعادت یافتم تا بار دیگر روح سرخ تو را ببینم آن خاکریزهای سرگونه، آبگرفتگی عظیمی که همچو دریا بود. شلمچه آمده ایم تا از آب پاک آغشته به خون شهیدانت وضو سازیم و بر خاک مطهرت نماز گذاریم.
هنگامی که سر بر خاک تو می گذاریم به یاد سروهایی می افتیم که بی جان به روی گوشه و کناره خاکریزهایت تکیه داده بودند.
هنوز صدای طنین بچه ها به گوشمان می رسد که خاطرات شیرین آن ذهنمان را جاودانه می کند..... یاد بچه هایی که بر روی خاکریزهایت مردانه جنگیدند و مظلومانه و گمنام شهد شیرین شهادت را نوشیدن.
ــــــــــــــــــــــــــــ
خاطراتی از شهید تفحص شهید سعید شاهدی
دم دماي ظهر بود که در ارتفاع 112 کار مي کرديم.شهيد در نمي آمد.خسته شده بوديم صداي اذان ظهر از بلند گوي مقر به گوشمان خورد.گفتيم کار را تعطيل کنيم و براي ناهار و نماز به مقر برويم.آماده که شديم،رفتم تا دستگاه را خاموش کنم.انگار کسي به آدم چيزي بگويد،گفتم يک بيل هم آن بالا را بزنم و دستگاه را خاموش کنم.پاکت بيل را در خاک فرو بردم و آوردم بالا ،خواستم که دستگاه را خاموش کنم که بروم پايين ،ناگهان ديدم پيکر يک شهيد در پاکت بيل پيدا شده.رفتم جلوي بيل .پيکر شهيد کاملا داخل پاکت بيل خوابيده بود:يعني بيل که زده بودم بدن او آمده بود داخل پاکت.خاکها را که خالي کرديم،جمجمه اش پيدا شد.پلاک را که دور گردنش بود در آورديم،يک قمقمه آب پهلويش بود که سنگين بود .در آن را که باز کرديم ديديم آب زلالي در آن موجود است.شهيد را که به مقر برديم،سيد مير طاهري با آب آن قمقمه روزه اش را افطار کرد.آبي زلال.انگار نه انگار که ده سال داخل قمقمه و زير خاک مانده باشد.
برگرفته از وبلاگ سرافرازان
جنگ تمام شده بود و خیلی از شهدا جا مانده بودند.دلمان پیش آنها بود. باید می رفتیم و برمی گرداندیمشان؛اما منطقه حساس بود و قرارگاه موافقت نمی کرد. هرجوری شده یک فرصت ده روزه گرفتیم.گذشته از دوری راه،دور و برمان پر بود از میدان های وسیع مین.چندروز کارمان گشتن بود و دست خالی برگشتن . مهلت ما نیمه شعبان تمام میشد. بعضی بچه ها پیشنهاد کردند کار را تعطیل کنیم و روزعید به خودمان برسیم.اما شهید غلامی گفت:"نه ،تازه امروز روز کار است و باید برویم عیدی را از آقا بگیریم ."همه به این امید حرکت کردیم ،اما هر چه بیشتر گشتیم ،ناامید تر شدیم .
آفتاب داشت غروب می کرد که صدای ناله و توسل شهید غلامی بلند شد:"آقا جون دیگه خجالت می کشیم تو روی مادرای شهید نگاه کنیم ...."باید وداع می کردیم و بر می گشتیم . بغض توی گلوی بچه ها ترکید و به گریه افتادند....چند لحظه بعد ،فریاد شهید غلامی که رفته بود شاخه ی شقایقی را برای معراج شهدا از ریشه در بیاورد ،میخ کوبمان کرد . دویدیم طرفش ...شقایق درست روی جمجمه ی یک شهید سبز شده بود ! چه حالی می شدی توی این غروب نیمه شعبان ،اگرمی دانستی که نام این شهید ،"مهدی منتظرالقائم "است ؟!
..................
برگرفته از کتاب نشانه ؛ خاطره از آقای محمد احمدیان
فكر مى كنم سال 73 بود يا 74 كه عصر عاشورا بود و دل ها محزون از ياد ابا عبدالله الحسين (عليه السلام). خاطرات مقتل و گودال قتلگه، پيكر بى سر و... بچه ها در ميدان مين فكه، منطقه والفجر يك مشغول جستجو بودند. مدتى ميدان مين را بالا و پايين رفته بوديم ولى از شهيد هيچ خبرى نبود. خيلى گرفته و پكر بوديم.
بسیجی ترکش خورده
ترکش سرش رو برده
عروسی نکرده مرده
ان شاءالله مبارکش باد
داشته کلاش میبرده
ترکش تو قلبش خورده
شهید شده ،نمرده !
انشا الله مبارکش باد
جشن حنابندان روز قبل از عملیات - نفر نشسته شهید مش قاسم نوری
نفرایستاده:شهید حسین بزرگر گنجی
علي در دوران نوجواني خيلي بازيگوش بود.
يک روز با هم به قهوه خانه اي رفتيم و چاي خورديم و بدون اينکه پولش را بدهيم فرار کرديم.
از همان اوايل انقلاب ، اخلاق علي هم عوض شد و دست از شيطنت هايش برداشت.
بعد از دوران تکليف، يک روز با هم به همان قهوه خانه رفتيم و براي رد مظالم به صاحب مغازه توضيح داديم که ما پسرهاي فلاني هستيم و قبلا اين کار را کرديم.
علي کيف پولش را درآورد و جلوي او گذاشت و گفت:" هر چقدر دوست داريد برداريد".
صاحب مغازه هم 200 تومن برداشت و گفت:" اين را بخاطر يادگاري برمي دارم که هميشه جلوي چشمم باشد تا حق کسي را ضايع نکنم و پول را زيرشيشه ميزش گذاشت".
ـــــــــــــــــــــــــــــــ
گروه تحقیقاتی فتح الفتوح - خاطراتی از شهید تفحص شهید علی محمودوند
عنوان : شهيدي كه همه را كلافه كرده بود
مكان : فكه
راوي :همرزم شهيد
منبع :نرم افزار هنر هاي خاكي
بعضي وقت ها مي شد كه انسان را به بازي مي گرفتند. همه را به بازي مي گرفتند و چه بسا آن زير زيرها، كلي مي خنديدند. ولي خب ما هم از رو نمي رفتيم. از قديم گفته اند: «گر گدا كاهل بُوَد، تقصير صاحب خانه چيست؟» راست هم گفته اند. اگر قرار بود سماجت و همت قوي بچه ها نباشد، كه همان اوايل بايد كار را تعطيل مي كرديم. آنها كه به اين راحتي ها رخ نمايان نمي كنند.
گاهي هم خودشان اشاره اي مي كنند و آدم را مي كشند دنبال خودشان. يك استخوان بند انگشت كافي است تا همه را در بدر خود كند. آن روز هم يكي از همان روزها بود.
بهار سال 70 بود. پرنده هاي كوچك در ميان علفزارها و سيم هاي خاردار چرخ مي خوردند. سر مست از بهار، و لوله اي برپا كرده بودند. رفتيم پاي كار. ظهر بود و يك ساعتي مي شد، من بودم و «حميد اشرفي» كه هر دويمان تخيريبچي بوديم و «سيد احمد ميرطاهري». سنگر تانكي كه در مقابلمان قرار داشت بدجوري مشكوكمان كرده بود. رفتيم طرفش. نه. كشيده شديم آن سمت...
عنوان : جرعه اي به نيت شفا
مكان : فكه
راوي :همرزم شهيد
منبع :نرم افزار هنر هاي خاكي
يكي از سربازهايي كه در تفحص كار مي كرد، آمد پهلويم و با حالت ناراحتي گفت: «مادرم مريض است...» گفتم: «خب برو مرخصي ان شاء الله كه زودتر خوب مي شود. برو كه ببريش ديكتر و درمان...». گفت: «نه! به اين حرف ها نيست. مي دونم چطور درمانش كنم و چه دوايي دارد!»
آن روز شهدايي پيدا كرديم كه قمقمه اش پر بود از آبي زلال و گوارا. با اينكه بيش از ده سال از شهادت او گذشته بود، قمقمه همچنان آبي شفاف و خوش طعم داشت. ده سال پيش در فكه، زير خروارها خاك، و حالا كجا. بچه ها هر كدام جرعه اي از آب به نيت تبرّك و تيمّن خوردند و صلوات فرستادند.
آن سرباز، رفت به مرخصي و چند روز بعد شادمان بگرشت. از چهره اش فهميدم كه بايد حال مادرش خوب شده باشد. گفتم: «الحمدلله مثل اينكه حال مادرت خوب شده و دوا و درمان موثر واقع شده...». جا خورد. نگاهي انداخت و گفت: «نه آقا سيد. دوا و درمان موثر نبود. راه اصلي اش را پيدا كردم.» تعجب كردم. نكند اتفاقي افتاده باشد. گفتم: «پس چي؟» گفت:
- چند جرعه از آب قمقمه آن شهيد كه چند روز پيش پيدا كرديم بردم تهران و دادم مادرم خورد، به اميد خدا خيلي زود حالش خوب شد. اصلا نيتم اين بود كه براي شفاي او جرعه اي از آب فكه ببرم...
عنوان : ثمره زيارت عاشورا
مكان : فكه
راوي :همرزم شهيد
منبع :نرم افزار هنر هاي خاكي
عيد سال72 بود و بچه ها هم گرفته و پكر. چند روزي بود كه هيچ شهيدي خودش را نشان نداده بود. هر روز صبح «بسم الله الرحمن الرحيم» گويان مي رفتيم كار را شروع مي كرديم و تا غروب زمين را مي كنديم، ولي دريغ از يك بند استخوان. آن روز مهماني از تهران برايمان آمد. كارواني كه در آن چند جانباز بزرگوار نيز حضور داشتند. از ميان آنان، «حاج محمود ژوليده» مداح اهلبيت(عليه السلام) برجسته تر از بقيه بود. اولين صبحي كه در فكه بودند، زيارت عاشوراي با صفايي خواند.خيلي با سوز و آتشين. آه از نهاد همه برخاست. اشك ها جاري شد و دل ها خون شد به ياد كربلاي حسيني، به ياد اباعبدالله در صحراي برهوت و پر از موانع و سيم خاردار فكه. فكه والفجر يك.
به ياد چند شب و چند روز عمليات در 112 و 143 و 146. به ياد شهدايي كه اكنون زير خاك پنهان بودند. زيارت عاشورا كه به پايان رسيد، «علي محمودوند» دو ركعت نماز زيارت خواند و قبراق و شاد، وسايل را گذاشت عقب وانت تويوتا. تعجب كردم. گفتم: «با اين عجله كجا؟» شادمان گفت: «استارت كار خورد، ديگه تمام شد. رفتم كه شهيد پيدا كنم». و رفت.
دم ظهر بود كه با صداي بوق وانتي كه از دورمي آمد، متعجب از سوله ها بيرون آمديم. علي محمودوند بود كه شهيدي يافته بود. آورد تا به ما نشان دهد كه زيارت عاشورا چه كارها مي كند.
ازتو مي خواهم بنويسي.... حرفای دلت رو ... دلتنگی هات رو ...
ازتوئي که سعادتت يارت شد وزائر وادي عشق شدي
از تو که فکه را ديدي، حکايت هايش را شنيدي
از تو که طلائيه را ديدي و غربت شهيدان را با تمام وجودت حس کردي
تو که در خاک پاک شلمچه نفس کشيدي و هم ناله شهيدانش شدي
تو که وسعت بي انتهاي اروند را ديدي و صداي ناله لب هاي خشک شهيدانش را شنيدي
از تو که توفيق رفتن به دهلاويه را داشتي و سکوت پر رمزش را به صداي پايت شکستي
ازتو مي خواهم....
هفت سین عشاق
بچه ها تحویل سال یادش بخیر هویزه
چییده بودیم تو سفره سربند و یک سرنیزه
بچه ها خیلی گشتن تو جبهه سیب نداشتیم
بجای سیب تو سفره کمپوتشو گذاشتیم
تو اون سفره گذاشتیم یه کاسه سکه و سنگ
سمبه به جای سنجد یه سفره رنگارنگ
اما یه سین کم اومد همه تو فکری رفتیم
مصمم و با خنده همه یک صدا گفتیم
به جای هفتیمن سین تو سفره سر میزاریم
سر کمه هر چی داریم پای رهبر می زاریم
کاش سال تحویل اونجا بودم...
دلم بدجور واسه هویزه تنگ شده شهدا، امسال رو طلبیدید رفتیم اما خودتون بگید با غم دوری تون چی کار کنیم ، کاش سال تحویل پیشتون بودیم
از دلتنگی بگذریم: راستی شهدا عیدتون مبارک سلام مارو هم به حضرت زهرا(س) برسونید......
شهدا عیدی ما یادتون نره
.: Weblog Themes By Pichak :.